فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
♥♥♥ عشق♥♥♥


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



____________________$$$$$$$ _____________________$$$$$$$$$$ __________________$$$$$$$_$$$$$$ _________$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$ _____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ___$$$_$$_$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$ __$$$$$_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ __$$$_$$_$$$$$$$$___$$$$$$_$$$ __$$$_$$_$$$$$$$$_____$$___$$$ _$$$$$_$$$$$$$$$$$__________$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$$ $_$$$$$$__$$$$$$$$$ $_$$$$$$___$$$$$$$$ _$$$$$$$$$__$$$$$$$ $_$$$$$$$$___$$$$$$ $$_$$$$$$$$___$$$$$ $$$_$$$$$$$$__$$$$$$ _$$$_$$$$$$$$$_$$$$$ $$$$$ __$$$$$$$$_$$$$ $$$$$$$ __$$$$$$$$$__$ $_$_$$$$$__$$$$$$$$$_$$$$ $$$__$$$$$__$$_$$$$$$$_$$$$ $$$$$$_$$__$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$ __$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ __________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$$$$$$$$$$$____$$$$$$$$$$ _$$$__$$_$$________$$$$$$$$$$$ _$$$_$$_____________$$$$$$$$$$ _$$_$$______________$$$$$$$$$$ _$$$$________________$$$$$$$$$$ _$$$$________________$$$$$$$$$$ __$$$_________________$$$$$$$$$ $_____________________$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$__$$$$$ $___________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$__$$$$$$$$ یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام» براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه (من هنوز هم خیلی تنهام)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان . . . . و آدرس laila.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 24
بازدید هفته : 82
بازدید ماه : 79
بازدید کل : 39725
تعداد مطالب : 136
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار مطالب

:: کل مطالب : 136
:: کل نظرات : 9

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 13
:: باردید دیروز : 24
:: بازدید هفته : 82
:: بازدید ماه : 79
:: بازدید سال : 402
:: بازدید کلی : 39725

RSS

Powered By
loxblog.Com

آدم و حوا
جمعه 20 آذر 1398 ساعت 20:47 | بازدید : 521 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

 

 

همه قصه ی آدم و حوا را شنیده اند ، دروغ گفتند که سیب چیده بود ...، خدای من دید و نگفت آدم ، حوای تو با شیطان خوابیده بود ...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سخنی با بازدید کنندگان عزیز
دو شنبه 16 آذر 1398 ساعت 15:13 | بازدید : 174 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

ســــــــــــــلام دوستان گلم.

ممنون از نظرات خوبتون.

به علت بروز بودن وبلاگ از صفحات دیگه هم بازدید کنین ممنون.

نظر یاتون نره.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان پسر بچه بیچاره
شنبه 5 تير 1395 ساعت 13:40 | بازدید : 493 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )



سلام


این داستان یه قهرمانه


قهرمانی که سال ها پیش توی یه روستای کوچیک با خانوادش زندگی میکرد ، چند سال گذشت و اون روستا به یه آواره تبدیل شد و قهرمان ما به هیچ تبدیل شد ، نه ببخشید اون به هیچ تبدیل نشد چون اون یه قهرمان بود ، ولی قهرمان ما مجبور شد که با خانوادش به شهر بیان . اون قهرمان با کار کردن و تلاش بسیار بالاخره تونست یه خونه واسه خودش درست کنه ، بعد از چند وقت اون بچه دار شد ، یه پسر ؛ حالا ما یه قهرمان دیگه داریم ، قهرمان کوچولوی ما بعد از چند سال بزرگ شد و تشکیل خانواده داد ، اما قهرمان جدید ما در زمان کودکی مدرسه رو ترک کرده بود و به همین دلیل شغل مناسبی نداشت و مدام در حال تغییر شغل بود ، بعد از مدتی زندگی در خونه ی پدرش یه خونه کوچیک خرید و با همسرش توی اون خونه زندگی کردند تا اینکه  پسرش به دنیا اومد حالا دیگه قهرمان ما اونه ، ولی سرنوشت خوبی منتظر این قهرمان جدید نبود ، بعد از چند سال قهرمان کوچولوی ما ده ساله شد ، یه تابستون که مدارس تعطیل بود ، پدرش اون رو مجبور می کرد که بره سر کار ، ولی اون فقط یه بچه بود ، به هر حال پسر روی حرف پدرش حرف نزد و هرچی پدرش گفت ، اون هم مثل یه ربات جواب داد :( چشم پدر ) وقتی پسر سیزده ساله شد پدرش اون رو مجبور کرد که وقتی مدرسش تعطیله و شیفتی که مدرسه نداره هم کار کنه و قهرمان ما مثل همیشه و مثل ربات گفت : ( چشم پدر ) و به حرف پدرش گوش داد و پدر و پسر با کمک همدیگه تونستند اون خونه ی کوچیک رو بزرگتر کنند و یه خونه ی بزرگ ساختند
 ، قهرمان جدید هم که خیلی باهوش بود و همه ی درساش رو می خوند  و همیشه نمره اول بود و :(  بگو بله ، سرت رو پایین بنداز ، حالا خوش حال شو ، حالا گریه کن .........) یه روز خیلی دور تر از اینجا یه جایی بین دل و دنیا قهرمان ما یه نفر رو دید ،
 اون شخص گفت : سلام
 و قهرمان مثل یه ربات گفت : سلام :
همراه گفت : چطوری ؟
 قهرمان مثل یه ربات گفت : خوبم تو چظوری ؟
همراه گفت : واااا ، تو چرا اینطوری حرف میزنی ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : چطور ؟
 همراه :مثل یه ربات جرف میزنی
قهرمان مثل یه ربات گفت : ینی چطور ؟
 همراه : یعنی ،......
 و قهرمان رو در حال رفتن دید و گفت  هـــــــــــی صبر کن ، داری کجا میری ؟
قهرمان : من نمیتونم وایسم ، اگه وایسم می میرم
همراه : میمیری ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت: من دارم تو یه مسابقه شرکت میکنم
همراه : آه جدی ؟ خب این مسابقه چیه ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : من نمیدونم
همراه : تو نمیدونی چه مسلبقه ای پس چرا می دویی ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : چون همه دارن می دون برای همین من هم میدوم
همراه : خب چرا اینا میدون ؟ وایسا تا ازشون بپرسیم
قهرمان مثل یه ربات گفت : چی ؟ کد وارد شده صحیح نمی باشد !  
همراه : ینی چی کد وارد شده صحیح نمی باشد ؟  اصلا  بی خیال  آخه چرا می خوام بدونم اون مسابقه چیه ، تو که میدونی برنده میشی ، مگه نه ؟ حتما نفر اول میشی ؟   
قهرمان : نه
همراه : پس دوم که میشی
قهرمان : نه
همراه : سوم که میشی
قهرمان : نه
همراه : ای بابا چهارم که دیگه میشی ؟ پنجم ، شیشم ، هفتم ، هشتم ، نهم ، دهم .........
قهرمان : نه
همراه : انگار تو یه آدم معمولی هستی ، نه ؟ یه آدم متوسط
قهرمان مثل یه ربات گفت : آره یه آدم متوسط ، متوسط ، متوسط
همراه : انگار به متوسط بودنت هم خیلی افتخار می کنی ، ولی یه چیزی بهت بگم ، از ته دل ، من که فکر نمی کنم تو یه آدم معمولی باشی من وقتی پیش تو هستم احساس خاص بودن بهم دست میده ، پس فکر کن خودت چی هستی ؟ من تو کل زندگیم آدمی مثل تو ندیدم تو خودت احساس نمی کنی آدم خاصی هستی ؟ یه آدم خاص ؟
قهرمان : ببخشید ، کد وارد شده صحیح نمی باشد !
همراه : ینی تا حالا کسی بهت نگفته که تو خاصی ؟
 با شنیدن این حرف قهرمان یاد یه چیزی افتاد و گفت : آره ، یکی بود که می گفت من آدم خاصی هستم
همراه : چی ؟ پس یکی بود . درسته ؟ یکی بود ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : اون یه مار بود
همراه : یه مار ؟
 قهرمان مثل یه ربات گفت : آره ، هی وراجی میکرد و می گفت تو فوق العاده ای تو یه جواهری تو خیلی خاصی : ( خیلی دغل باز بود ) میدونی اسمش چی بود ؟
همراه : چی بود ؟
 قهرمان مثل یه ربات گفت : اسمش بود : بچگی ::
همراه : آخه مگه دیوونه شدی ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : بچه گی مثل یه مار زهر داره ، یواشکی توی باغ میچرخه و لای شاخ و برگها میره ، وقتش که رسید سرش رو بلند کرد و آماده ی نیش زدن شد ، ولی وقتی بزرگ شدم اون رو کشتم ، روی زمین لهش کردم و پام رو گذاشتم رو گردنش و محکم فشار دادم ، بچگی مرد ؛ حالا خوب شد ، حالا دیگه هیچ کس نمیگه من خاصم و با آرامش زندگیم رو میکنم :( قدم بزن ، وایسا ، معمولی باش.....:(
همراه : چرا مزخرف می گی ؟ تو داری اشتباه می کنی تو خودت مسابقت رو انتخاب کن ، بعد ببین اول میشی یا نه ، من میدونی اول میشی ، تضمین می کنم که به راحتی اول میشی
قهرمان مثل یه ربات گفت : نه من نمی تونم وایسم
همراه : ای بابا ، خودت رو ببین ، خودت رو بشناس ، یه روز همه ی دنیا درکت می کنن ، چشمات رو باز کن ،
قهرمان مثل یه ربات گفت :( من چشمام رو باز نمی کنم ، وای نمیستم ، همینجوری می دوم ، می دوم ، آدم عادی میشم ، متوسط ، کار ، کار، کار ، وایسا ، لبخند بزن ، وایسا ، برو ، بیا ، برو ، وایسا ، بيا، سلام کن ،
و همینطور قهرمان داستان ما تو کل زندگیش می دوه ، و یه روزی هم میمیره ......

همه ازم سوال کردن چرااااا ؟؟؟ منم جواب دادم : یـــــنــــــی چـــــی چرا ، کد وارد شده صحیح نمی باشد
خب ، داستان چطور بود ؟ پدر ، چطور بود ؟ مادرم ، چطور بود ؟ ،،، پایانش بد بود ؟؟؟؟ آره پایانش بد بود ، ولی خیالی نیست  این داستان خودمه ، پایانش رو خودم عوض میکنم ...........

الآن چند ساله که دارم این وضع رو تحمل می کنم و به خودم میگم که خودم رو بکشم و بعد میگم نه ، خودت رو نباز مرد ، ولی دیگه نمی تونم تحمل کنم ، هر وقت که با پدرم یا مادرم چشم تو چشم میشم ، من رو نفرین میکنن و میگن الهی از رو زمین برداشته بشی و هزارتا دعا و آق دیگه و همش میگن کاش این پسر نبود ، میگن اگه یه سگ رو بزرگ کرده بودیم بهتر از این بود و به هرکی که میبینند میگن این پسر من نیست ،،،،،،،، نمیدونم که چه بدی در حقشون کردم ، از بچگی تا الآن هم که هر کاری  که گفتند رو انجام دادم و هرقت هم که باهاشون دست میدادم پشت دستشون رو میبوسیدم  ، نمیدونم چرا ......
ولی بارم مثل احمقا به خودم میگم که این روزا میگذره و تموم میشه و امیدوارم .......
شاید واقا من یه اشتباه بودم و نباید هیچ وقت به دنیا میومدم ، ولی یه ذره از زندگیم خوشم میاد ، اونم روزایی که مدرسه میرم ، چند وقت پیش هم که کارنامم رو گرفتم معدلم 19/92 شده بود

حالا هم که باید از ساعت 3 صبح تا ساعت 12 ظهر و از 3 بعد از ظهر تا 10 شب برم سر کار و خرج خودم و بدهی هایی که به پدر و مادرم دارم بدم .
کی این روزا تموم میشه ، نمیدونم ......




این داستان ادامه دارد ............


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
فرض کن . ...
دو شنبه 14 دی 1394 ساعت 15:46 | بازدید : 525 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

از همان روزی که دست حضرت «قابیل»
گشت آلوده به خون حضرت «هابیل»
از همان روزی که فرزندان «آدم»
صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند
آدمیت مرده بود.
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت.
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبی‌ها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است
صحبت از «موسی» و «عیسی» و «محمد» نابجاست
قرن «موسی چمبه» هاست
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای، جنگل را بیابان می‌کنند
دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفت وگو از مرگ انسانیت است.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
زندگی
دو شنبه 14 دی 1394 ساعت 15:40 | بازدید : 461 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

 هر طلوع هر صبح فکر کن تازه به دنيا آمده اي ،

مربان باش و دوست بدار ،

شايد فردايي نباشد .

روزگار مرگ انسانيت است ،

من که از پژمرده شدن يک شاخه گل ،

از نگاه يک کودک بيمار ،

از فغان يک قناري در قفس ،

از غم يک مرد در زنجير ،

حتي قاتلي بر سر دار ،

اشک در چشمان و بغضم در گلويم است ،

وندرين ايام زهرم در پياله زهر مارم در سبوست ....

مرگ او را چگونه باور کنم ؟

از همان روزي که يوسف را برادر ها به چاه انداختند ،

از همان روزي که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند ،

آدميت مرده بود ....

صحبت از پژمردن يک برگ نيست ،

قرض کنيد مرگ قتاري در قفس هم مرگ نيست ،

قرض کنيد يک شاخه گل هم در جهان هرگز نيست ،

قرض کنيد جنگل بيابان بود از روز نخست ،

در کوير سوت و کور ،

در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور ،

صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ، گفت و گو از مرگ انسانيت است


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مادر
یک شنبه 13 دی 1394 ساعت 12:40 | بازدید : 550 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

هرکي که باشم براي تو هيچي نيستم

اول هر کلمه رو بگي من تا تهش رو ميرم


بالاتر تر از تو نيست به خدا 

غصه نخور بخند بامن
اي مادر اي مادر بي تو عيد ها عذاست
سلامتيِ تو اولين سينِ هفتسينِ 

صدات براي درد من تسکينِ


مثل تو ديگه پيدا نميشه

با من دور ميشم از کينه


مادر نميري تا من بميرم 

عشقم اينه که خوشحاليت رو ببينم


مادر تویي دار و ندارم

مادر تویي باغِ بهارم
نباشي ميخوام نباشه کلِ زمين 

دلم ميخواد باشي قُر بزني

دنياي من مادمِ که عشقش به من مدامه


مقدسِ رو چشامه جاش اگر کفر نباشه خدادمه

مادر , مادر قربون چشات 

مادر مادر قرون موهات که سفيدِ

به درک که حق پسرت رو نميدن بهش


چرا الکي حرس ميخوري 

بخدا ديگه مث تو نيست کسي
مادر دردت تو قلبم 

چرا به فکر مني تو هر دم


جوونيت رو گذاشتي پاي من 

پُشتمي مثل زرد کوه ( يکي از کوه هاي زاگرس )


تا وقتي باشي منم هستم

براي تو جونمم ميدم


پناهِ دل خسته ي من خودتي

ميميرم ببينم شکسته شدي


بال تريني براي من 

تو خونِ توي رگ هامي

دنياي من مادمِ که عشقش به من مدامه


مقدسِ رو چشامه جاش اگر کفر نباشه خدادمه

خطاب به يک پسري که بي توجِ به والدين :


خوشحالي از اينکه دوست دخترت ديدت ؟ 

لباساي کثيفت رو پرت ميکني جلوي مادرت ؟


نه ماه تو شکمش بودي

حالا اون وظيفشه پتو رو بندازه روت ؟


براي تو تا صبح نميخوابيد 

صبح هم ميرفت نون ميپخت


حالا وجدانن حقش اينه ؟ جاي اينکه بچش درکش کنه
بره و ترکش کنه ؟
يا که بيخود و بي جهت سرش داد بزنه 

بدبخت جاي اون دخترا به مادرت برس


پاشو ببينم به خودت بيا 

همسن هاي تو توي شرايط سخت در حال کار هستن..


اگر کمک حالشون نيستي حداقل


قدرشون رو( پدر مادر)بدون

 

همیشه در قلب منی مادر


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
عشقم
چهار شنبه 9 دی 1394 ساعت 14:40 | بازدید : 506 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

کنج دلم تو بغلم نشستی عشقم

خبر دارن از عشقمون همه تو این شهر

یه تار موتو به همه دنیا نمی دم

بخدا به خود خدا این عشقو نمیدم

همه خمار این دو چشم نازو مستن

واسه اینه که عاشقات خمارت هستن

نمی دونن که تنها خلقت خدایی

تو چقد مهشری قرشته ی خدایی

دل بی قرارت میشم عزیز جونم میشی

خاطرخات میشم تنها حسودم میشی

نگرانت میشم عاشق عشقم میشی

مهربونت میشم پاره ی جونم میشی

دلم تنگه برا چشمات قلبم هدیه واسه دنیات

بزار امشب باهات باشم که بی خیال غمت ها شم

دل بی قرارت میشم عزیز جونم میشی

خاطرخات میشم تنها حسودم میشی

نگرانت میشم عاشق عشقم میشی

مهربونت میشم پاره ی جونم میشی


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خدایا
یک شنبه 6 دی 1394 ساعت 8:30 | بازدید : 409 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

 

 

 

نه از خودت ....... نه از بنده هات ........ هیچ خیری ندیدم ........

 

به امید شیطانت ......


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
گرگ
یک شنبه 6 دی 1394 ساعت 8:28 | بازدید : 289 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

هیچ گرگی

اهلی نمیشه

 

پس

 

برو دنبال

 

سگی

مثل خودت


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
به سلامتی اونی که رفت ؟؟؟؟
یک شنبه 6 دی 1394 ساعت 8:25 | بازدید : 271 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

به سلامتی اونی که رفت

نه . . . نه . . . ببخشید

به درک که رفت

سلامتی رو خرج این لاشی نمیکنم

سلامـــــــــــتی

اونی که پیشمه

چه رفیقمه

چه عشقمه

............


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دوست ندارم
یک شنبه 6 دی 1394 ساعت 8:20 | بازدید : 290 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

دوست ندارم کسی را از دست بدهم

ولی اگر کسی بخواهد من را از دست بدهد

با کمال میل کمکش میکنم ...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خسته ام
یک شنبه 6 دی 1394 ساعت 7:31 | بازدید : 283 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی

بشنود یک نقر از نامزدش دلبرده

مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی

که به پرونده ی جرم دخترش برخورده

خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ

بین دعوای پدر مادر خود گم شده است

خسته مثل زن راضی شده به محر طلاق

که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است

خسته مثل پدر که پسر معتادش

غرق در درد خماری شده فریاد زده

مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس

پسرش پیش زنش بر سر او داد زده

 

خسته ام.....

خسته ام.....

 

خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم

دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است

مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند

همسرش اما به قسم خودن آن مشکوک است

خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه

که کسی غیر پرستار سراغش نرود

خسته ام بیشتر از پیرزنی تنها که

عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود

 

خسته ام ..... کاش کسی حال مرا میفهمید

غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است

شده ام مثل مریضی که  پس از قطع امید

در پی معجزه ای راهی مشهد شده است

خسته ام ....

خسته ام ....

خسته ام ....

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
عشق
شنبه 5 دی 1394 ساعت 10:56 | بازدید : 275 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

امشب یه نفر رو دیدم

خیلی شبیه به تو بود

اتفاقا اسمش هم مثل اسم تو بود

لباساش هم واسم آشنا بود

همه چیزیش مثل تو بود

فقط یه چیزش مثل تو نبود ....

داشت با یه آدم لاشی توی همون رستورانی که با هم همیشه غذا میخوردیم ، میگفت و میخندید ،

نه

اون تو نبودی

چون من رو نمیشناختی

شاید خیلی وقته که واست غریبه شدم

شایدم من رو فراموش کرده باشی

ولی من هنوز فراموشت نردم

صدای خنده هات هنوز توی گوشمه

طعم شیرین لبات رو هنوز حس میکنم

هنوز رنگ چشمات رو که به خاطر میارم چشمام خیس میشه

هنوز یاد حرفایی که بهم میزدی دیوونم میکنه

یاد اون روزا

یاد اون خاطره ها

یاد اون .....

 

ولی منم دارم سعی میکنم که فراموشت کنم اما این دل لعنتی نمیزاره

کاش قبل از رفتنت فقط می گفتی : چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا رفتی ؟

یه چیز بهت بگم :

.

.

.هیچی چی ، بیخیال

فقط میخواستم بگم

.

.

.

بیخیال

دیگه دوستت ندارم

دیگه نمیخوامت

.

.

.

.

.

این فقط دستامن که دارن مینویسن ، ولی دلم هنوز دوستت دارم . منم نمیدونم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
طافت بیار
سه شنبه 1 دی 1394 ساعت 17:37 | بازدید : 279 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

طاقت بیار میشه شنید خندیدن دلخواه رو

تو رنده میمونی رفیق ، طاقت بیار این راه رو

طوفان رو پشت سر بزار ، اون سمت ما آبادیه

این زمزمه تو گوشمه ، فردا پر از آزادیه

طاقت بیار رفیق ، دنیا تو مشت ماست

طاقت بیار رفیق ، خورشید پشت ماست

طاقت بیار رفیق ، ما هردو بی کسیم

طاقت بیار رفیق ، داریم می رسیم

 

 

دنیا اگه تاریک شد ، دستای فانوس رو بگیر

با من بیا ، با من بیا ، چیزی نمونده از مسیر

سرما و سوز برف رو ، آهسته پشت سر بزار

امروز وقف خواب نیست ، ما با همیم  طاقت بیار

طاقت بیار رفیق ، دنیا تو مشت ماست

طاقت بیار رفیق ، خورشید پشت ماست

طاقت بیاررفیق  ، ما هردو بی کسیم

طاقت بیار رفیق داریم میرسیم

طاقت بیار رفیق

طاقت بیار رفیق

رفیق

رفیق

رفیق

طاقت بیار رفیق

رفیق

رفیق

.

.

.

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
خنده
دو شنبه 30 آذر 1394 ساعت 17:55 | بازدید : 286 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

                                                        

                                                             کارم از گریه گذشته ، به آن میخندم .....


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
آسمان
چهار شنبه 25 آذر 1394 ساعت 19:40 | بازدید : 304 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

هووووووووووه

آسمون آبیه ،

 

دنیا رو فاز من داره کام میده ،

تلخ ،،

بوی لاریکه ها میده ،

همه چی ظاهرا عالیه ،

امشب عالیه بی خیال راهم ،

بی خیال هدف بی خیال ساعت ،

امشب عالیه،

یه جور دیگم ،

یه جوری که انگار نبودم هیچ وقت

واسه نداشته هام حرس نمی خورم ،

سردی هوا رو حس نمیکنم ،

بی خیال این شب و این شهر بی رحم و نمیدونم کجام ، قثط میرم ؛

عالیه ،،،

تو اینجا نیستی ،

من تنهام و جای تو هیچکی ،

من اون بچه پر روییم که روش کم نمیشه ،

ولی الآن بدجوری درگیر زندگیشه

پدرم فک میکنه تو چاهم تمومه ،

مادرم هم فک میکنه که کارم حرومه ،

و میگه پیر شدی پسر ، هیچ چی نداری ، 

 

آره من شرایط سختی رو دیدم ، ولی تو بدترین شرایطم ، تو سرد و گرمم ، به مولا جلو هیچ کس سر خم نکردم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
هنوزم میشه بخشید
چهار شنبه 25 آذر 1394 ساعت 19:19 | بازدید : 246 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

هنوزم میشه بخشید ، همو

 

 

 

هنوزم میشه بخشید همو


مریض و گیج و جنگی نبود


غریب و نیش و زخمیش نزد


دلارو حرف تحقیر نکرد


هنوزم میشه بخشید منو


منی که که پست و لغزیدمو


منی که حرف خالیمو


همین امشب میزنم ریشمو


میزنم خیلی بده واسه مرد بگن حرف زد و عمل نکرد

 

میزنم خیلی بده که نباشه دو قرون بکنه حرف سینه زخم میزنم


اما بدون حرفو باز مردم میزنن


پس تیریپی نی با خدا تو بیا و مشتی باش


هرچند ما پیچیدیم و رفتیم و زدیمو نگشتیم باش


هرچند که دلمون یه دست نبود و یجوری چربی داشت


اما بالاسری آبرو دار و بدون لنگ نذاشت


ما که رسوای عالمیم چندچندیم باش ؟؟؟


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
باران ....
چهار شنبه 25 آذر 1394 ساعت 19:15 | بازدید : 311 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

وقتی خیس از بارون به خونه برگشتم

 

 

وقتی خیس از بارون به خونه رسیدم ، برادرم گفت چرا با خودت چتر نبردی ؟

خواهرم گفت : خب ،،،، صبر می کردی تا بارون بند بیاد .

پدرم هم گفت : حالا وقتی سرما خوردی میفهمی .

 

اما مادرم ،،،،،، اما مادرم همینطور که موهام رو خشک می کرد  گفت : امان از بارون بی موقع .


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
به دَرَک ...
چهار شنبه 25 آذر 1394 ساعت 14:14 | بازدید : 326 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

به درک که اخمام از هم باز نمیشن .....

به درک که پولام پس انداز نمیشن .....

به درک که فردا مال من نمیشه......

به درک که درهای بسته باز نمیشه....

 

 

من هیچ کس رو ندارم ....

من هیچ کس هم نمی خوام....

من هیچ چی نداشتم و   ....

دیگه هیچ چی هم نمی خوام....

نه دیگه از کسی انتظاری دارم ....

نه دیگه میخوام باشه هیچکسی با من......

نه دیگه مونده واسم به آینده میلی ....

نه دیگه فکر میکنم به آرزوهام خیلی....

 

من همونم که از مجنون بودن توبه کردم ،....

حالا آزاده که واسه خودش صفا کنه لیلی ....

صفا کنه لیلی ....

صفا بکن لیلی....


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مراقب چشمانم باش
سه شنبه 24 آذر 1394 ساعت 15:46 | بازدید : 273 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

 

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :

 

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت :

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ترکم نکن که میمیرم
سه شنبه 24 آذر 1394 ساعت 15:45 | بازدید : 273 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

 

 

 

خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف
 
در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست .
 
کاغذی رو داد دستم
 
کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم
 
یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشای گریونش که ملتمسانه نگام میکرد خیره شدم
 
اما باید می‌گفتم .
 
بی شرمانه نگاش کردم و گفتم :
 
دیگه ازت خسته شدم . دیگه نمیخوامت . دیگه واسم بی ارزشی
 
بابا به چه زبونی بگم دیگه فراموشم کن . میخوام واسه همیشه برم و ترکت کنم
 
کاغذ رو تو دستم فشار میدادم و هی می‌گفتم و دونه‌های اشک از چشماش جاری می‌شد
 
نمیدونم چی شد . ماشینی اومد و زد به ماشینم و دختره مرد
 
در حالی که بهت زده شده بودم . نامه مچاله رو باز کردم .
 
فقط یه جمله نوشته بود که دلم رو سوزوند و تا آخر عمرم خواهم سوخت…
 
“” ترکم نکن که میمیرم”


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
من هنوزم تنهام
سه شنبه 24 آذر 1394 ساعت 15:43 | بازدید : 251 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

 

 

 

یه روز بهم گفت:

«می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

 

بهش لبخند زدم و گفتم:

 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

 

یه روز دیگه بهم گفت:

 

«می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

 

بهش لبخند زدم و گفتم:

 

«آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

 

یه روز دیگه گفت:

 

«می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه

 

بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

 

بهش لبخند زدم و گفتم:

 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

 

یه روز تو نامه‌ش نوشت:

 

«من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»

 

براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم:

 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

 

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

 

«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

 

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم:

 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

 

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم

 

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه

 

(من هنوز هم خیلی تنهام)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
گفتم میری ؟
سه شنبه 24 آذر 1394 ساعت 15:42 | بازدید : 147 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

 

 

 

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر

گفتم:برمی گردی؟

فقط خندید

اشک توی چشمام حلقه زد

سرمو پایین انداختم

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر

گفت:برمی گردی؟

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره

من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته

و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
عشقم چرا داری گریه میکنی ؟
سه شنبه 24 آذر 1394 ساعت 15:38 | بازدید : 258 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

 

 

پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟
دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟

 

                                                       بقیه در ادامه مطلب


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
عشقم چرا گریه می کنی ؟
سه شنبه 24 آذر 1394 ساعت 15:37 | بازدید : 186 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

 

ﺳﻼﻡ ﻋﺸﻘﻢ ﺧﻮﺑﯽ؟

ﻣﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺩﯾﺪﻧﻢ ...

ﻋﺸﻘﻢ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺎﯼ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﺑﺎﺷﻪ ؟؟

ﻭﺍﯾﺴﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﺮﺍ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﺧﯿﺴﻪ . ﺩﺍﺭﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟؟

ﺗﻮ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮔﺮﯾﺖ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ...

ﻋﺸﻘﻢ ﻧﮑﻨﻪ ﺩﻟﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﻧﻪ ؟؟

ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻨﻢ ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﮓﺷﺪﻩ ...

ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺑﺲ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ ...

ﺍﮔﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﮐﻢ ﻣﺤﻠﯽ ﻫﺎﺕ

ﺍﮔﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﺕ

ﺍﮔﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﯽ ﻣﺮﺍﻣﯽ ﻫﺎﺕ ﺩﺍﺭﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﻗﺒﻞ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺨﺸﯿﺪﻣﺖ

ﻭﻟﯽ...

ﻫﺮﭼﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺗﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﯼ ﻭ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯼ ...

ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﻡ ﻗﺸﻨﮕﻪ ؟

ﺩﺳﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﮑﺶ ﺭﻭ ﺳﻨگ ﻗﺒﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﻢ...

ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺗﻮﺭﻭ ﺑﺨﺸﯿﺪﻡ ....


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
این سیگار که میکشم
سه شنبه 24 آذر 1394 ساعت 15:34 | بازدید : 159 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

.

 

 

اين سيگار كه ميكشم همان فريادهايي است كه نميتوانم بزنم؛
همان دلتنگي هايي كه روز به روز پيرترم ميكند؛
همان خاطراتيست كه نه تكرار ميشوند نه فراموش؛
همان دردهايي است كه درمان ندارد;
همان تنهايي است كه كسي پرش نميكند؛
من اين سيگار را دوست ميدارم...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نامرد خواهرم بود
سه شنبه 24 آذر 1394 ساعت 15:32 | بازدید : 697 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

 

پسره به دختری که تازه دوست شده بود میگه :

امروز وقت داری بیای خونمون؟

دختره : مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟

پسر : بگو میخوام برم استخر ...

دختره اومد خونه دوست پسرش

پسره : تو که اومدی استخر مثلا باید موهات خیس باشه

برو حموم موهاتو خیس کن !

وقتی دختره میری حموم، پسره به دوستاش زنگ میزنه ...

پسره و دوستاش یکی یکی میرن داخل حموم و ...

این آخری که میره حموم نه یک ساعت نه دو ساعت موند تو حموم ....

وقتی دیدن این دیر کرد ، رفتن تو حموم یهو دیدن

دختره و پسره با هم رگ دستشونو زدن و گوشه حموم اقتادن

روی دیوار حموم با خون نوشته بود :

نــــــــــــــــــــا مـــــــــرد خــــــــواهرم بـــــــــــــــــــود


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
روزی که دیگه نیستم ...
سه شنبه 24 آذر 1394 ساعت 15:30 | بازدید : 140 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

 سلامتی روزی ک بی اجازه لختم میکنن و ی غریبه منو میشوره و بقیه بی اجازه از پشت شیشه نگام میکنن،
سلامتی روزی ک ازم واسه لباسم اجازه نمیگیرن و ی پارچه سفید تنم میکنن،
سلامتی روزی ک بستگانم منو رو سرشون گذاشتند و حلوا حلوا میکنند و وقتی پیششون بودم تیکه تیکه ام میکردند،
سلامتی روزی ک عجله دارن تا از بدن سردم راحت شن و شتابان میذارنم توی نعشکش،
سلامتی روزی ک واسه خوابوندنم تو قبر دو نفر ب زحمت میوفتن تا تو قبر جا بشم،
سلامتی روزی که یکی تو قبر شونه هام و ت* میده و یکی از بالا برام تلقین میخونه که اسم و فامیلم و برام یادآوری کنه،
سلامتی روزی ک همه از بالا ب تنهایی و رختخواب جدیدم نگاه میکنن...
سلامتی اون روز.اون قبر.اون جنازه,,,,,,


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سلامتی روزی که ....
سه شنبه 24 آذر 1394 ساعت 15:30 | بازدید : 129 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

سلامتی روزی که.........

به مامان بابام بگن غم آخرتون باشه جوون خوبی بود
سلامتی روزی که بخاطرم مطلب بزاری ولی نباشم لایک کنم
سلامتی روزی که صدام کنی ولی نتونم جواب بدم
سلامتی روزی که پی امی که بهم بدی ولی دیگه خونده نشه
سلامتی روزی که دلت واسه قهرام تنگه واسه خنده هام ولی دیگه نیستم
آخریشم سلامتی روزی که تو میای سر مزارم و من خاک زیر پات شدم....
ب سلامتی روزی ک
اسمم بیاد رو لب رفیقام
پوزخند بزنند و با پشت دست اشکاشونا پاک کنند و بگن
هی....کی فکرشا میکرد؟
دلت برا خنده هام تنگ میشه...
دلت برا قهر کردنام تنگ میشه...
دلت واسه خل و چل بازیام واسه مسخره بازیام تنگ میشه...
به امید اون روز


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
به سلامتی ...
سه شنبه 24 آذر 1394 ساعت 15:28 | بازدید : 140 | نوشته ‌شده به دست محمد امین | ( نظرات )

ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﯾه رﻭﺯ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﯾه رﻭﺯ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ هم به عشقش ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﮑﺮﺩ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﮐﻢ ﻧذاﺷﺖ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮐﺸﻮﻥ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ها شیطنت ها ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ زیر بارون قرار گذاشتن ها خیس شدن ها از سرما به خود لرزیدن ها..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﺯﺩ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻮ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ بی خبر ﺧﻄﺶ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭن ﻗﺴﻤﻬﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩﻩ ﻧﺸﺪ..


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد