هر طلوع هر صبح فکر کن تازه به دنيا آمده اي ،
مربان باش و دوست بدار ،
شايد فردايي نباشد .
روزگار مرگ انسانيت است ،
من که از پژمرده شدن يک شاخه گل ،
از نگاه يک کودک بيمار ،
از فغان يک قناري در قفس ،
از غم يک مرد در زنجير ،
حتي قاتلي بر سر دار ،
اشک در چشمان و بغضم در گلويم است ،
وندرين ايام زهرم در پياله زهر مارم در سبوست ....
مرگ او را چگونه باور کنم ؟
از همان روزي که يوسف را برادر ها به چاه انداختند ،
از همان روزي که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند ،
آدميت مرده بود ....
صحبت از پژمردن يک برگ نيست ،
قرض کنيد مرگ قتاري در قفس هم مرگ نيست ،
قرض کنيد يک شاخه گل هم در جهان هرگز نيست ،
قرض کنيد جنگل بيابان بود از روز نخست ،
در کوير سوت و کور ،
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور ،
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ، گفت و گو از مرگ انسانيت است
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19