باران میبارد
دلم برای مردی تنگ است
که تمام زندگیش را در رنج زیست
و از دست روزگار چیزی جز بی نسیبی نسیب نداشت
او مردی بود با دلی بزرگ
که حتی دلواپس پرهای شکسته ی قاصدک بود
دلم برای مردی تنگ است
که تمام زندگی را در رنج زیست و همچون کوه استوار ماند
و تا واپسین لحظه های زندگی سختش همواره امید زندگی داشت
اندیشه های بزرگی که هیچگاه رنگ نوشتن نگرفت
او رفت و تمام آرزوهایش را با خود برد
و من هنوز هم خوابش را می بینم
با همان مهربانی با همان لبخندهای امیدوار و چشمانی که همیشه به من می گفت دوستت دارم
پدرم رفت پدری که همیشه برای من نمادی از صبر بود در تمام زندگی
و من هنوز هم به یادش هستم
تا وقتی بود ندانستم کیست
و وقتی رفت زندگیش را یافتم
پدرم رفت
با تمام امیدها و تنها واژه ی غریب ذهن من
همواره نام او ماند
کاش دوباره می آمد
شاید فرصتی دوباره داشتم تا به او بگویم "پدر دوستت دارم"
اما هرگز نخواهد آمد
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0